سبک زندگی

داستانک های زیبا از امام رضا (ع)

۲۰ داستان زیبا و معنوی از کرامات امام هشتم علی بن موسی الرضا علیه السلام ” را در داستانک های زیبا از امام رضا (ع) و سری جدید داستانک ها و داستان های کوتاه نوجوانی دنبال کنید

1- کیسه پر طلا

کجایی مرد خراسانی؟

صدایش از پشت در می آمد. دستش را از لای در آورد بیرون. یک کیسه ی پر از طلا.

ـ این ها را بگیر و برو، نمی خواهم ببینمت.

گرفت و رفت.

پرسیدند:”خطایی کرده بود؟”

گفت :”نه، اگر مرا می دید خجالت می کشید.”

2- سخن گفتن با گنجشک

گنجشک خودش را انداخت روی عبای امام، جیغ می زد و نوکش را تند تند به هم می زد.

امام رو کردند به من: “عجله کن این چوب را بگیر برو زیر سقف ایوان مار را بکش.”

چوب را برداشتم و دویدم. جوجه های گنجشک مانده بودند توی لانه و مار داشت حمله می کرد بهشان.

مار را کشتم و برگشتم با خودم می گفتم امام و حجت خدا باید هم با زبان همه ی موجودات آشنا باشد.

3- نشانه موى پیامبر(صلی الله علیه واله)

مردى از نوادگان انصار خدمت امام رضا(علیه السلام) رسید. جعبه‌اى نقره‌اى رنگ به امام داد و گفت:
«آقا! هدیه‌اى برایتان آورده‌ام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است».

بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبر اکرم(صلی الله علیه واله) است. که از اجدادم به من رسیده است».

حضرت رضا(علیه السلام) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهاى پیامبر است».

مرد با تعجب و کمى دلخورى به امام نگاه کرد و چیزى نگفت.

امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روى آتش گرفت.

هر سه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موى پیامبر(ص) روى آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.

4- میهمان عابد

کوهستان بود، امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان. عابد از غارش امد بیرون. امام را دید، رفت به استقبال آقا جان! چند سال است برای دیدنتان لحظه شماری می کنم.

– می شود کلبه کوچکم را به قدومتان روشن کنید؟

امام اشاره کردند. همه وارد غار شدند.

عابد مبهوت شده بود.

سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند. چیزی برای پذیرایی نداشت، امام، مهربان نگاهش کرد:” هر چه داری بیاور.”

سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام.

امام عبایش را کشید رویش، دعا خواند. بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد. همه که رفتند، نان و عسل عابد هنوز آنجا بود.

5- میهمان دوستى امام(علیه السلام)

راوى: یکى از نزدیکان امام رضا(ع)

مرد گفت: «سفر سختى بود. یک ماه طول کشید».

امام رضا (ع) فرمودند: «خوش آمدى!»

ـ « ببخشید که دیر وقت رسیدم. بى‌پناه بودن مرا مجبور کرد که در این وقت شب، مزاحم شما شوم».

امام لبخند زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانواده‌اى میهمان دوست هستیم».

در این هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعله‌اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمنده‌ام! کاش این قدر شما را به زحمت نمى‌انداختم».

امام در حالى که با تکه پارچه‌اى، روغن را از دستش پاک مى‌کرد، فرمودند: ما خانواده‌اى نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».

6- شفاء مریض برص در بغداد

نوشته اند وقتی که امام رضا (علیه السلام) وارد بغداد شدند به رجبعلی سرپرست حمام فرمودند: قصد دارم در گرمابه داخل شوم.

سرپرست حمام دستور داد حمام را تمیز و قرق کنند، ناگاه مرد مبروص مرض پیسی به سرپرست حمام گفت این 50 درهم را بگیر و اجازه بده در زاویه ای از حمام مخفی شوم تا شاید بتوانم خدمت حضرت برسم و شفا درخواست کنم او قبول نمود و چون آن سرور در حمام داخل شد فورا بیمار خود را به حضرت رسانید و عرض کرد: «ای فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به من توجهی فرما.»

حضرت ظرفی از آب حمام را پر نمودند و سوره حمد بر او قرائت کردند و بر سر آن مرد ریختند، فورا آن مرد مریض شفا یافت، وقتی خویشان او جریان شفا دادن حضرت را شنیدن پانصد نفر از آنها و دوستانشان شیعه شدند.1

7- ورود حضرت به قم

وقتی که حضرت رضا (علیه السلام) به فرمان مأمون ناگزیر شدند که از مدینه به سوی خراسان حرکت کنند آن حضرت از راه بصره به بغداد آمد و از آنجا به سوی قم روانه شد، اهالی قم با استقبال عظیمی آن حضرت را وارد قم نمودند، بسیاری آن حضرت را به مهمانی به منزل خود دعوت کردند، تا اینکه حضرت فرمود: «شتر من هرجا توقف کرد همانجا می روم»

شتر در خانه مرد صالحی توقف کرد، که شب در خواب دیده بود امام (علیه السلام) مهمان او شده است.

امام هشتم (علیه السلام) پیاده شدند و مهمان آن مرد گردیده و اکنون آن خانه به صورت مدرسه علمیه بنام مدرسه رضویه در خیابان آذر قم معروف است.

این موضوع که خلاصه آن بیان شد بیانگر موقعیت خاص مذهبی قم در اواخر قرن دوم هجرت است که امام هشتم حضرت رضا (علیه السلام) در مسیر خود به خراسان از آن دیدن کرده است و این ماجرا در سال 200 هجری واقع شد یعنی یکسال قبل از ورود حضرت معصومه (علیه السلام) به قم زیرا حضرت معصومه (علیه السلام) در سال 201 ه ق وارد قم شدند.2

8- داستان معروف ضامن آهو

صیادی در بیابانی قصد شکار آهویی می‌کند و آهو شکارچی را مسافت متنابهی به دنبال خود می‌دواند و عاقبت خود را به دامن حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام که اتفاقاً در آن حوالی تشریف‌فرما بوده است، می‌اندازد.

صیاد که می‌رود آهو را بگیرد، با ممانعت حضرت رضا علیه السلام مواجه می‌شود. ولی چون آهو را صید و حق خود می‌داند، در مطالبه آهو پافشاری می‌کند. امام حاضر می‌شود مبلغی بیشتر از بهای آهو، به شکارچی بپردازد تا او آهو را آزاد کند. شکارچی نمی‌پذیرد ومی گوید:  «من همین آهو که حق خودم است را می‌خواهم و آن وقت آهو به زبان می‌آید و به عرض امام می‌رساند که من دو بچه شیری دارم که گرسنه‌اند و چشم به‌راه‌اند که بروم و شیرشان بدهم و سیرشان کنم. علت فرارم هم همین است و حالا شما ضمانت مرا نزد این ظالم بفرمایید که اجازه دهد بروم و بچگانم را شیر دهم و برگردم و تسلیم صیاد شوم… »

حضرت رضا علیه السلام هم ضمانت آهو را نزد شکارچی می‌فرماید و خود را به صورت گروگانی در تحت تسلط شکارچی قرار می‌دهد. آهو می‌رود و به‌سرعت با آهوبچگان باز می‌گردد و خود را تسلیم شکارچی می‌کند.

شکارچی که این وفای به عهد را می‌بیند، منقلب می‌گردد و آن گاه متوجه می‌شود که گروگان او، حضرت علی بن موسی الرضا صلوات الله علیه است. فوراً آهو را آزاد می‌کند و خود را به دست و پای حضرت می‌اندازد و عذر می‌خواهد و پوزش می‌طلبد. حضرت نیز مبلغ متنابهی به او مرحمت می‌فرماید و به‌علاوه، تعهد شفاعت او را در قیامت نزد جدش می‌دهند و صیاد را خوشدل روانه می‌سازد. آهو هم که خود را آزاد شده حضرت می‌داند اجازه مرخصی می‌طلبد و به سراغ لانه خود می‌دود.

9- سخن گفتن با جنیان

حکیمه دختر امام کاظم (علیه السلام) می گوید: برادرم حضرت رضا (علیه السلام) را دیدم در انبار هیزم ایستاده و آهسته سخن می گوید، من کسی را در آنجا غیر از حضرت رضا (علیه السلام) نمی دیدم، تا اینکه به آن حضرت عرض کردم: «با چه کسی گفتگو می کردی ؟.»

امام رضا (علیه السلام) فرمود:« این شخص عامر زهرانی از بزرگان جن است، نزد من آمده، و سوال می کند و از بعضی شکایت می نماید.»

حکیمه گفت:« ای مولا من، دوست دارم سخن او را شنوم.»

امام رضا (علیه السلام) فرمود:« اگر تو سخن او را بشنوی تا یک سال بر اثر ترس و هراس تب می کنی.»

حکیمه گفت: «در عین حال دوست دارم صدای او را بشنوم.»

حضرت فرمودند:« بشنو.»

حکیمه گفت:« من گوش دادم، صدائی مانند سوت شنیدم و تا یک سال به تب مبتلا شدم.3»

10- چشمه ای که حضرت بازسازی نمودند ” قدمگاه نیشابور”

حضرت رضا (علیه السلام) در نیشابور به محله ای رفتند، در آنجا حمامی وجود داشت و چشمه آبی بود، ولی آب آن اندک بود.

حضرت همانجا اقامت کردند و تصمیم به بازسازی و پاکسازی آن چشمه گرفتند، اشخاصی را که چاه بودند طلبیدند و آنها به دستور آن حضرت به لای روبی و بازسازی چشمه پرداختند، آب آن چشمه زیاد شد، آنگاه حضرت رضا (علیه السلام) دستور دادند در بیرون پله آن چشمه آب به آن حوض ریخت، حضرت رضا (علیه السلام) به میان حوض رفتند و غسل کردند و سپس در پشت آن حوض نماز خواندن و همین برنامه، برای مردم سنت گردید، می آمدند در آن حوض غسل می کردند و سپس در پشت آن نماز می خواندند و دعای می کردند تا خداوند نیازهای‌شان را بر آورد، و بر نعمت‌هایشان نسبت به آنها بیفزاید، و این برنامه تا کنون، از یادگارهای حضرت امام رضا (علیه السلام) بین شیعیان باقی مانده است و آن چشمه به چشمه کهلان معروف است.4

13- در یاد مایى

راوى عبد الله بن ابراهیم غفارى

تنگ دست بودم و روزگارم به سختى مى‌گذشت.

یکى از طلبکارهایم براى گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم تا امام رضا(ع) را ببینم.

مى‌خواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتى صبر کنند.

زمانى که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمه‌اى بخورم.

بعد از غذا ، از هر درى سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلا به چه منظورى به صریاء آمده بودم. مدتى که گذشت، حضرت رضا(ع)، اشاره کردند که گوشه سجاده‌اى را که در کنارم بود ، بلند کنم.

زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشته‌اى هم کنار پول ها قرار داشت. یک روى آن نوشته بود: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله».

و در طرف دیگر آن هم این جملات راخواندم: «ما تو را فراموش نکرده‌ایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیه‌اش هم خرجى خانواده‌ات است»

14- دیدار یار غایب

نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود. به قصد زیارت هشتمین امام نور، راه مشهد مقدس را در پیش گرفت و بدانجا رفت، اما پس از ورود و نخستین زیارت، همه پول او مفقود شد و بدون خرجی ماند.

ناگزیر به حضرت رضا، علیه‌السلام، توسل جست و سه شب پیاپی در عالم خواب به او دستور داده شد که خرج سفر خویش را از کجا و از چه کسی دریافت کند و از همین جا بود که داستان شنیدنی زندگی‌اش پیش آمد که بدین صورت نقل شده است.

خود می‌گوید: پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم: «مولای من! می‌دانید که پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهی دارم و نه می‌توانم گدایی کنم و جز به شما به دیگری نخواهم گفت.»

به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم که حضرت فرمود: «سید یونس! بامداد فردا، هنگام طلوع فجر برو دربست پایین خیابان و زیر غرفه نقاره‌خانه، بایست، اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند.»

پیش از فجر بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت، قبل از دمیدن فجر به همان نقطه‌ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم «آقا تقی آذرشهری‌» که متاسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او «تقی بی‌نماز» می‌گفتند، از راه رسید، اما من با خود گفتم: «آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بی‌نمازی است، چرا که در صف نمازگزاران نمی‌نشیند.» من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد.

من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا، علیه‌السلام، گفتم و آمدم. بار دیگر، شب، در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم گفتم بی‌تردید در این خوابهای سه‌گانه رازی است، به همین جهت‌بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن می‌شد و جز «آقا تقی آذرشهری‌» نبود، سلام کردم و او نیر مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید: «اینک، سه روز است که شما را در اینجا می‌نگرم، کاری دارید؟»

جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه‌ام در مشهد، پول سوغات را نیز به من داد و گفت: «پس از یک ماه، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار سرشوی در میدان سرشوی باش تا ترتیب رفتن تو را به شهرت بدهم.»

از او تشکر کردم و آمدم. یک ماه گذشت، زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم. درست‌سر ساعت‌بود که دیدم آقا تقی آمد و گفت: «آماده رفتن هستی؟» گفتم: «آری!» گفت: «بسیار خوب، بیا! بیا! نزدیکتر.» رفتم.

گفتم: «خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین.» تعجب کردم و پرسیدم: «مگر ممکن است؟»

گفت: «آری!» نشستم. به ناگاه دیدم آقاتقی گویی پرواز می‌کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستای میان مشهد تا آذرشهر بسرعت از زیر پای ما می‌گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم، آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن. آقاتقی خواست‌برگردد، دامانش را گرفتم و گفتم: «به خدای سوگند! تو را رها نمی‌کنم. در شهر ما به تو اتهام بی‌نمازی و لامذهبی زده‌اند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی، از کجا به این مرحله دست‌یافتی و نمازهایت را کجا می‌خوانی؟

او گفت: «دوست عزیز! چرا تفتیش می‌کنی؟» او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده است‌برملا نکنم، گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان، خودسازی، تقوا، عشق به اهل‌بیت و خدمت‌به خوبان و محرومان بویژه با ارادت به امام عصر، علیه‌السلام، مورد عنایت قرار گرفته‌ام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طی‌الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می‌خوانم.» آری!

11- نشان دادن قدرت مادی به کسی که مقهور دنیا بود

یکی از اصحاب حضرت رضا(علیه السلام) می گوید: پول بسیاری به حضور آن حضرت بردم، ولی آن حضرت، شادمان نشد، من غمگین شدم و با خود گفتم: چنان پولی نزد آن حضرت می برم، ولی حضرت شادمان نمی شود.

امام رضا (علیه السلام) در این هنگام که احساس کرد من چرا غمگین هستم به غلامش فرمود: آفتابه و لگن را بیاور خود آن حضرت روی تخت نشست، و به غلام فرمود: آب بریز.

در این هنگام دیدم از لای انگشتان آن حضرت، قطعه های طلا در میان لگن می ریزد، در این وقت به من رو کرد و فرمود:
من کان هکذا لا یبالی بالذی حماته الیه.

کسی که چنین قدرتی دارد که از لای انگشتانش طلا بریزد به پولی که تو برایش آورده ای، اعتنائی ندارد تا خشنود شود.

12- اهمیت خمس از نظر امام هشتم (علیه السلام)

گروهی از مردم خراسان به حضور امام رضا (علیه السلام) رفتند و چنین درخواست نمودند: ما را از پرداخت خمس معاف کن و خمس را به ما ببخش، حضرت رضا علیه اسلام که میدانستند آنها شایسته بخشش نیستند و با نیرنگ می خواهند این وظیفه الهی را ترک کنند.

حضرت فرمود: این چه نیرنگی است؟ شما با زبان خود نسبت به ما اظهار اخلاص و دوستی می کنید، و از حقی را که خداوند برای ما قرار داده و آن خمس است کوتاهی می نمائید.

حضرت آنگاه سه بار فرمودند:
«لا نجعل لا نجعل لا نجعل لاحد منکم فی حل.»

نمی کنیم، نمی کنیم، نمی کنیم، و شما را معاف نمی داریم.

15- آزاد شده رضا (علیه السلام) است

دو برادر بودند که یکی از آنها محصل علوم دینی و طلبه بود و دیگری از کارمند دولت. برادری که روحانی بود عازم زیارت حضرت رضا (علیه السلام) شد و قبل از حرکت به جهت خداحافظی با برادرش به منزل او رفت و چون برادرش خانه نبود با اهل و عیال او خداحافظی کرد و به سوی خراسان حرکت کرد.

وقتی که برادرش به خانه آمد و از مسافرت برادر خود آگاه شد بر اسب خود سوار شد و شهر را ترک کرد تا برادرش را ببیند و با او خداحافظی کند، چون به او رسید و با او خداحافظی کرد و خواست باز گردد، با خود گفت که خوب است من هم با برادرم به زیارت امام رضا (علیه السلام) بروم! تصمیم جدی گرفت و به همراه برادرش و سایر زوار عازم خراسان شد.

از آنجا که او کارمند دستگاه ظلم بود و به بدگوئی و ظلم به دیگران عادت داشت در این سفر هم نتوانست دست از آن اذیت و آزارها بردارد و با دشنام و بدگوئی و سایر کارها به آزار مردم پرداخت.

مردم بیچاره نزد برادرش از او شکایت می کردند و او هم برادر ظالم را مورد موعظه و نصیحت قرار می داد، اما سودی نمی بخشید و او همچنان به کار خود مشغول بود، و برادر روحانی اش پیوسته از مردم خجالت می کشید.

بالاخره در بین راه آن برادر ظالم مریض شد و قبل از رسیدن به مشهد مقدس از دنیا رفت برادرش او را غسل داد و کفن کرد و بر روی اسبش گذاشت و به مشهد آورد و در حرم امام رضا (علیه السلام) طوافش داد و در جوار آن حضرت به خاکش سپرد.

آن شب برادر روحانی در خواب دید، گویا حرم امام رضا (علیه السلام) را زیارت کرده و از حرم خارج شده است، در جنب صحن مقدس باغ با صفائی دید، گردشی در آن باغ کرد و از دیدن نهرهای جاری و درختهای میوه و ساختمانهای عالی و رفیع و خدمتگزاران بسیاری که در آنجا بودند.

برادر روحانی به حیرت افتاد، ناگهان شخصی بزرگوار و محترمی را دید که نشسته و دو طرف او را صفوفی از خدمت گزاران احاطه کرده اند.

برادر در فکر فرو رفت که این کیست که دارای چنین مقام هائی است! ناگاه دید آن شخص برخواست و نزد او آمد و خود را بر پاهای آن مومن روحانی افکند، چون خوب نگاه کرد دید آن شخص همان برادرش می باشد که به تازگی از دنیا رفته است از او پرسید: تو که از یاران و کمک کنندگان به ظالمان بودی چگونه به این مقام رسیدی؟ او گفت: تمام این نعمت ها که مشاهده کردی از برکات تو است، زیرا همین که من به حال احتضار رسیدم، جان دادن برایم دشوار شد و به سختی مردم آنگاه تو مرا در تابوت گذاشتی و بر اسب بستی، در همان وقت دو نفر نزد من آمدند که بسیار بد قیافه و خشن بودند و سلاح آتشین در دست داشتند، آنها پیوسته مرا شکنجه می دادند و من هر چه تو و سایر زوار را صدا می زدم و کسی را می خواستم کمک کند سودی نداشت و من در عذاب و آتش بودم تا اینکه داخل شهر شدیم.

چون به صحن مقدس رسیدیم آن دو نفر از من دو شدند و آن تابوت از آتش تهی شد ولی آن دو مأمور عذاب، از دور مرا نگاه می کردند، اما جرأت نزدیک شدن نداشتند.

عصر که شد شما جنازه مرا برای طواف به حرم مطهر آوردید، چون مرا داخل حرم کردید، دیدم حضرت رضا (علیه السلام) روی صندوق قبر مطهر است و شیخی نوارنی نزدیک او ایستاده است، من بر آن حضرت سلام کردم، اما حضرت روی خود را از من برگردانید، آن شیخ به من گفت: التماس کن، من التماس کردم و تقاضای بخشش نمودم اما حضرت التفاتی به من نفرمود. چون در طواف دوم نزدیک آن شیخ رسیدم به من گفت: التماس کن، من خواهش و زاری کردم، اما حضرت جواب نداد.

در طواف سوم آن شخص گفت: التماس کن و حضرت را به حق جدش پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلمقسم بده تا تو را ببخشد وگرنه چون تو را بیرون ببرند معذب خواهی بود، همانگونه که در بین راه عذاب شدی، من رو به حضرت کردم و گفتم: به حق جدت قسمت می دهم که مرا ببخشی، من از زوار شما هستم و طاقت عذاب را ندارم.

در این هنگام آن حضرت روی به آن شیخ کرده و فرمودند: با کارهایی که می کنند جایی برای شفاعت ما باقی نمی گذارد، آنگاه کاغذی با دست خودشان به من مرحمت فرمودند، و شما مرا از حرم بیرون آوردید.

وقتی از حرم خارج شدید شخصی ندا کرد که این میت آزاده شده حضرت رضا (علیه السلام) است، لذا مرا مستقیما به این باغ آوردند و دیگر آن دو مأمور عذاب را ندیدم، و اگر تو مرا به این مکان مطهر نمی آوردی من تا روز قیامت در عذاب بودم.

16- باران رستگاری

روز دوشنبه، یکی از سال‌های ولایت عهدی پیشوای هشتم، یک روز ماندگار که سرشار از انتظار اتفاقی است که قطعاً به وقوع خواهد پیوست، اما هنوز وقتش نرسیده است.

مرد بین انبوه جمعیت در بیابان ایستاده بود. حالا دیگر آفتاب بالا آمد و گرما را هر لحظه بیشتر می‌کرد. پیشوای هشتم بر بالای تپه رفت. مرد سعی کرد از بین جمعیت خودش را جلوتر بکشاند. حالا می‌توانست او را بهتر ببیند. نگاهش از چهره پیشوای هشتم به دست‌هایی که حالا به سمت آسمان بالا می‌رفت خیره ماند. زمزمه‌ای را شنید که نامشخص بود. صداها که کم کم خاموش شد، آن زمزمه واضح‌تر شد: پروردگارا، تو حق ما اهل بیت را بر مردم بزرگ و با اهمیت شمردی و همان‌گونه که دستور داده‌ای آن‌ها به ما توسل نموده و امیدوار رحمت تو هستند…

مرد، پیشوای هشتم را به دقت نگاه می‌کرد و به دعایش گوش می‌داد. به طرز عجیبی احتیاج داشت که حرف‌های او را بشنود. مدت‌ها بود باران نباریده و آن سال خشکسالی شده بود. چند روز پیش، مأمون از پیشوای هشتم خواسته بود که برای بارش باران نماز بخواند و دعا کند. پیشوا پذیرفته بود و اعلام کرده بود؛ مردم سه روز روزه بگیرند و روز دوشنبه ـ امروز ـ برای دعا به بیابان بیایند.

آن سال‌ها پر از وقایع غیرمنتظره بود. ورود پیشوای هشتم به مرو، ماجرای نماز عید فطر و حالا دعای باران… روزهای قبل زمزمه‌هایی شنیده بود.

ـ او راست نمی‌گوید.

ـ چنین نیرویی ندارد.

ـ غیرممکن است که بتواند.

مرد نمی‌خواست حرف‌ها را بشنود. اما شنیده بود، شاید ناخواسته. آنها را باور نکرده بود، اما در عمق وجودش چیزی بود که نمی‌توانست درک کند و آزارش می‌داد. شاید شکی مبهم… که دوستش نداشت.

بنابراین با امید به اینکه اشتباه کرده است، آمده بود تا کاری برای خودش بکند. معلوم بود که دیر یا زود همه چیز روشن می‌شود.

ـ پروردگارا! باران رحمت بر آنان نازل فرما و در این عنایت خود، تأخیر مفرما، مگر به اندازه‌ای که مردم به خانه‌های خود باز گردند.

بادی وزید، ابرهایی سیاه درست در بالای سر جمعیت در هم تنیدند و سپس صدای رعد و برق برخاست. مردم به جنب و جوش افتاده بودند. مرد خوشحال شد. غرق در یقینی که داشت در وجودش شکل می‌گرفت، صدای پیشوا را شنید.

ـ ای مردم نترسید و آرام بگیرید. این ابر مأمور سرزمین شما نیست و به شهر دیگری می‌رود.

ابرهایی که بالای سر جمعیت در حرکت بودند، از آنجا عبور کردند: سپس دقایقی با آرامش نسبی گذشت و ناگهان ابرهایی دیگر هجوم آوردند. این بار هم مردم از اطراف پراکنده شدند و یکبار دیگر پیشوا با صدای بلند گفت: حرکت نکنید که این ابر بر سر شما نمی‌بارد و مأمور شهری دیگر است.

این اتفاق چند بار دیگر تکرار شد. مرد طاقت از کف داده بود. با هر غرشی که آسمان می‌زد با چیزی درونش را بر می‌آشفت. شکی تازه شاید؟ احساس می‌کرد چیزی وجود ندارد که به آن متوسل شود. بعد صدایی از یک گوشه: بهتر است برگردیم. بارانی نخواهد بارید.

بعضی از مردم دلسرد شده بودند. یازدهمین ابر از راه رسید. پیشوا گفت: ای مردم! خداوند این ابر را برای شما فرستاده، پس او را سپاس گویید، به خانه‌های خود باز گردید تا در زیر باران به رنج و زحمت نیافتید.

آنگاه از بالای تپه پایین آمد. ناگهان از ورای غرش و پیچش توده‌های ابر، باران باریدن گرفت. قیافه رنجور مرد گشوده شد و در ظرف چند ثانیه از آن همه قضاوت و قهقهه چیزی باقی نماند. مرد جمعیت را نگاه کرد که گیج بودند. قطرات باران آنقدر زیاد بود که قادر نبود چشم‌هایش را باز نگه دارد. مردم به سمت خانه‌هایشان می‌دویدند.

اما مرد در غیبت احساس آزار دهنده‌اش و به خاطر نوعی افسون که خارج از اختیار او بود، به آرامی از حاشیه کوچه‌ها، سر به دنبال پیشوا گذاشته بود. با فاصله حساب شده‌ای حرکت می‌کرد و به پیشوا نزدیک نمی‌شد.

بنابراین نتوانست زمزمه‌های آن صدا را بشنود که می‌گفت: بار خدایا او را هر چه بیشتر به سمت آنچه افسونش کرده است، سوق ده، به سمت رستگاری.
(میهمان طوس ـ محمدعلی دهقانی)

17- پارچه ای که دخترت به تو داده به ما بفروش

علی بن احمد و شاه گفت من از کوفه عازم خراسان بودم، دخترم پارچه ای به من داد و گفت: این را بفروش و از پول آن برایم فیروزه ای از خراسان خریداری کن.

وقتی به خراسان رسیدم در مسافرخانه ای منزل کردم و چیزی نگذشت که چند نفر از طرف امام رضا (علیه السلام) نزد من آمدند و گفتند: شخصی از ما مرده و برای کفن او نیاز به پارچه داریم.
من گفتم: پارچه ای نزد من نیست تا به شما بدهم.

آنها رفتند و دوباره بازگشتند و گفتند: مولای ما فرموده که پارچه ای در فلان ساک تو وجود دارد که دخترت آن را به تو داده تا بفروشی و با پول آن برایش فیروزه ای خریداری کنی این پول را بگیر و آن پارچه را به ما بده!

من پارچه را دادم و پول را گرفتم و با خود گفتم: حتما باید سوالاتی از او بکنم و اگر جواب آنها را داد به او معتقد می شوم که او امام است.

سوالاتی را نوشتم و روز بعد به خانه اش رفتم ولی آنقدر آنجا شلوغ بود و مردم ازدحام کرده بودند که نتوانستم داخل شوم و خدمت او برسم، بناچار همانجا نشستم، چیزی نگذشت که یکی از خدمتگزاران او آمد و کاغذی به من داد و گفت: ای علی بن احمد! این جواب سوالات تو می باشد! نامه را گرفتم و دیدم جواب سوالاتی که نوشته بودم در آن کاغذ نوشته شده است.

18-به امام گفت بیا مرا کیسه بکش!

روزی امام (علیه السلام) وارد حمام شدند، یکی از اشخاص که در حمام بود و امام را نمی شناخت به او گفت:«ای مرد بیا مرا کیسه بکش.»

حضرت رضا (علیه السلام) مشغول کیسه کشیدن آن مرد شدند.

در این اثناء دیگران امام را شناختند و به او گفتند آن مرد خجالت زده و شرمنده شد و از حضرت عذر خواهی نمود.

امام فرمودند:«عیبی ندارد، بگذار کیسه ات را تمام کنم.»

داستان فوق بروایت مناقب ابن شهرآشوب، ج۳، ۴۷۱ (روزی امام رضا علیه السلام مانند تمامی مردم به حمام عمومی تشریف بردند.

داخل آن حمام مردی غریب و ناشناس بود که می خواست کسی بدنش را کیسه بکشد. نگاهی به اطراف حمام انداخت و چشمش به رخسار پرمهر و لطف امام هشتم علیه السلام افتاد.

آنگاه از امام خواهش کرد که: «آقا اگر ممکن است پشت من را کیسه بکشید.»

امام علیه السلام باتمام فروتنی کیسه را برداشت و پشت آن مرد را کیسه کشید که در این میان افرادی وارد حمام شده و بر آن حضرت با خطاب یابن رسول الله … سلام کردند.

آن مرد که متوجه اشتباه خود شده بود با دستپاچگی از امام عذرخواهی کرد ولی امام اورا دلداری داد و همچنان کیسه اش کشید.)

19- معجزه سخن و ارتباطات

“ابن سکیّت” عالمی بزرگ بود، از امام رضا علیه السلام پرسید: «چرا خدا موسی علیه السلام را با معجزه ی ید بیضا (دست درخشان)، و عیسی علیه السلام را با معجزه ی طب، و محمد صلی الله علیه و آله وسلم را با معجزه ی سخن فرستاد؟»

امام رضا علیه السلام فرمودند: «خدا وقتی موسی علیه السلام را فرستاد؛ زمان، زمان سِحر و جادو بود و خدا چیزی به او داد که از عهده ی هیچ یک از جادوگران ساخته نبود…

وقتی عیسی علیه السلام را فرستاد؛ روزگار پزشکی و پیشرفت علوم پزشکی بود و خدا چیزی به عیسی علیه السلام داد که از عهده ی هیچ پزشکی ساخته نبود مثل زنده کردن مرده… و وقتی محمد صلی الله علیه و آله وسلم را فرستاد؛ روزگار سخنوری بود و خدا به پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم معجزه ای داد که سکه ی آنان را از رونق انداخت…» “ابن سکیّت” گفت: «والله هیچ کس را مثل تو ندیده ام و نخواهم دید!»

20- دست های او سوخت

محمد خان افغان برای تسخیر مشهد آمد و اطراف شهر را محاصره کرد و چون چند کرامت از حضرت ثامن الائمه صلوات الله علیه بروز کرد، چاره ای جز فرار ندید و فرار کرد.

از جمله این بود که دو نفر که از لشکر او فرار کرده بودند، گفتند: ما نزد محمد خان بودیم که دیدم شخص قلدری را نزد او آوردند که هر دو دستش سوخته بود.

به محمد بگو از اطراف شهر دور شود، ناگهان دیدم آتش به دستهای من افتاد و سوخت که از خواب بیدار شدم و دیدم دستهایم سوخته.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا